خودت
عمر را به شناختن و ديدن خيلي چيزها وخيلي چهره ها مي گذراني، زندگي را شب و روز در كار تجربه كردنها وبرخوردها و راست وريس كردن صدها هزار مسئله ومشغله بسر مي بري. اما در اين ميان يكي هست كه به او كمتر از همه مي پردازي، يكي هست كه پاك از او غافلي، یکی هست که بیشتر از همه به تو نزدیک است و تو از همه بیشتر از او دوری،او را یک بار هم ندیده ای، در او نگاه نکرده ای ، به او خوب خیره نشده ای و اگر هر از چندی، شاید يكي دوبار در تمام زندگی چشمت به او افتاده و سر راهت قرار گرفته،نگاهت بر چهره اش لغزيده وگريخته و باز به دیگرها و ديگران مشغول شده اي و اورا گم كرده اي و من اکنون میخواهم او را بیادت آورم، او کیست؟.... خودت
زندگی همچون یک خانه ی شلوغ و پر اثاث و در هم و بر هم است و تو در آن غرق. این تابلو را بدیوار روبرو میزنی، آن قالیچه را جلوی آن پلکان می اندازی، راهرو را جارو میکنی، نفت دیوترم تمام شده است، مبلها بهم ریخته است ، هنوز اتاق را گردگیری نکرده ای، مهمانها دارند میرسند و هنوز لباس عوض نکرده ای، در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهات مانده است. یکی از مهمانها که الان میاید نکته بین و بهانه گیر و حسود و چهار چشمی همه چیز را می پاید، از این اتاق به ان اتاق سر میکشی، از اتاق به توی حال می پری، از پله ها، به طبقه بالا میروی، بر میگردی، پرده و قالی و سماور و گل و سفره و چای و شربت و شیرینی و میوه و حسن و حسین و مهین و شهین و ... غر قه در همین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات و خیالات و میروی و میایی و میدوی و میپری که ناگهان، سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است ، از آن رد مشو، لحظه ای همه چیز را رها کن، خودت را خلاص کن، بایست و با خودت روبرو شو، نگاهش کن، خوب نگاهش کن، او را میشناسی؟ دقیقا" ورندازش کن، کوشش کن درست بشناسی اش، درست به جایش آوری، فکر کن ببین این همان است که میخواستی باشی؟ اگر نه پس چه کاری فوریتر و مهمتر از اینکه همه ی این مشغله های سرسام آور و پوچ و روزمره و تکراری و زودگذر و تقلیدی وبی دوام بی قیمت را از دستت و دوشت بریزی و به او بپردازی او را درست کنی؟ فرصت کم است، مگر عمر آدمی چند هزار سال است؟ چه زود هم مي گذرد،مثل صفحات كتابي كه باد ورق مي زند.آنهم كتاب كوچكي كه پنجاه شصت صفحه بيشتر ندارد،تازه چقدرش مانده است؟ جلد دومي هم ندارد،هر صفحه اي هم كه ورق مي خورد باد مي برد!
دکتر علی شریعتی